هر ماه یک بار از کنار شخصی گذر میکنم که نور درونی را منتشر میکند. این افراد میتوانند در هر قسمتی از زندگی قرار بگیرند. ظاهراً انسانهای خیلی خوب هستند. به خوبی گوش میدهند .باعث میشوند خودتان را ارزشمند و بامزه تلقی کنید. گاهی اوقات آنها را می بینید که همانطور که کارشان را انجام میدهند مراقب بقیه هم هستند. خندههایشان آهنگین است و رفتارشان همراه با سپاسگزاری است. آنها نمیدانند چه کار خارقالعادهای انجام میدهند، حتی به خودشان هم فکر نمیکنند.
وقتی چنین شخصی را میبینم تمام روزم درخشان میشود. اما اعتراف میکنم که یک فکر ناراحت کننده هم دارم و این تفکرهنگامی به سراغم میآید که به یک درجه بالاتر از موفقیت شغلی دست یافتهام اما هنوز به لیاقت آنرا ندارم. به عبارت دیگرهنوز به آن بخشندگی روح یا عمق شخصیت نرسیدهام .
چند سال قبل فهمیدم که دوست دارم کمی شبیه به این آدمها باشم و به این نکته پی بردم که اگر میخواهم اینگونه باشم باید بیشتر برای حفظ روحم تلاش کنم. قرار بود گونهای از ارزشهای اخلاقی که تولید کننده این رفتار شایسته است را دنبال کنم .باید در متعادل کردن زندگیام بهتر میشدم.
اینگونه به نظر میآمد که دو مجموعه از ارزشها داریم؛ ارزشهای شغلی و ارزشهای ستایشی. ارزش های شغلی تواناییهایی هستند که به بازار کار میآورید.ارزشهای ستایشی آنهایی هستند که در مراسم ختم شخص دربارهاش صحبت میشود؛ که آدم شجاع، مهربان، صادق یا نیکوکاری بوده است. آیا گنجایش عشق عمیق را داشته است؟
همه ما میدانیم که ارزشهای ستایشی از ارزشهای شغلی مهمتر هستند. اما سیستمهای آموزشی و فرهنگیمان زمان بیشتری را روی آموختن مهارتها و استراتژیهای مورد نیاز برای موفقیتهای شغلی صرف میکند و به مهارتهای مربوط به انتشار نور درونی اهمیت کمتری می دهد. برای اکثر ما کسب یک حرفه بیرونی آسانتر از ایجاد یک شخصیت درونی است.
اما اگر شما فقط به منظور کسب دستاوردهای بیرونی زندگی کنید سالهای سال میگذرد و عمیقترین قسمتهای شخصیتتان کشف نشده و ساخته نشده باقی میماند. دایره لغات روحانیتان خالی میشود و به سادگی اخلاقتان تا حدودی خودخواهانه میشود و به خودتان روی یک منحنی سخاوتمندی نمره میدهید. تا زمانی که به طور واضح به کسی آسیب نرسانید و مردم دوستتان داشته باشند، خودتان را خوب تلقی میکنید. ولی با یک خستگی ناخودآگاه زندگی میکنید که شما را از عمیقترین معنای زندگی و بالاترین درجات خوشی جدا میسازد. کمکم یک شکاف تحقیر آمیز بین خود واقعیتان و همچنین بین خود مورد علاقهتان و چهرهای تابان و نورانی که گاهی میبینید ایجاد میشود.
به همین دلیل، چند سال پیش به منظور کشف ویژگیهای افراد واقعاً خوب، آغاز به کار کردم. نمیدانستم آیا میتوانم مسیر شخصی آنها را دنبال کنم؟ (من یک دانشمندم، به ندرت از آن که هستم زرنگتر و بهتر به نظر میرسم). اما حداقل میخواستم بدانم این مسیر چگونه است.
به این نتیجه رسیدم که افراد خارق العاده بهوجود میآیند، به دنیا نمیآیند. این افراد که من آنها را میستایم به یک ارزش درونی دست یافتهاند که ساختگی نیست و به تدریج از یک روحیه خاص وارزشهای هنری روحانی ساخته شده است. اینگونه میتوان گفت که این هنرها در یک لیست اخلاقی قرار میگیرند. این هنرها شامل تجربیاتی است که شخص باید در مسیری که به سوی غنیتر کردن زندگیاش طی میکند داشته باشد. برخی از آنها عبارتند از:
گام به سوی فروتنی
ما درون تمدن «من بزرگ» زندگی می کنیم. اصل شایستهسالاری خواهان ارتقای شخصیت شماست. رسانه عمومی خواستار انتشار یک چرخه برجستهتر از زندگی شماست.همیشه والدین و معلمانتان به شما میگفتند که چقدر خارق العاده و خوبید.
اما تمام افرادی که من همیشه آنها را عمیقاً میستایم درباره نقاط ضعفشان به شدت صادق بودند. اصل خطایشان را شناسایی میکردند، خواه از روی خودخواهی بوده یا از روی حس جانبداری، بزدلی یا سنگدلی. آنها به این نکته پی میبردند که چگونه اصل خطا، آنها را به سوی رفتاری که باعث پشیمانی شان میشود سوق میدهد. آنها به یک فروتنی عمیق دست مییافتند که در بهترین صورت به عنوان «خودآگاهی شدید» از یک منظر دیگر محوری تعریف میشود.
شکست خود
موفقیت بیرونی از طریق رقابت با دیگران بدست میآید. اما شخصیت از طریق مواجهه با نقاط ضعف شخصی ساخته میشود. «وایت آیزنهاور» به این نتیجه رسیده که اصل خطای او در عصبانی بودنش است. او ظاهری بشاش و ملایم را در خود پرورش داده زیرا میدانسته که باید خوش بینی و اطمینان را انعکاس و انتشار دهد تا موفق باشد. او برای فروکش کردن عصبانیتش کارهای خندهداری انجام داد. اسامی کسانی که از آنها متنفر بود را روی تکههای کوچک کاغذ نوشت و آنها را پارهپاره میکرد و به سطل زباله میانداخت. طی یک دوره زندگی که با احساسات خودش کنار آمد توانست اخلاقی سنگین و شایسته را در خود پرورش دهد و در ضعیفترین موقعیتها به خود قدرت میبخشید.
ترک وابستگی
هنگام فارغ التحصیلی، افراد بسیاری کتاب «جاهایی که باید به آن بروید» را به شما هدیه می دهند. این کتاب گویای این حقیقت است که زندگی یک سفر مستقل و خودگردان است. ما تواناییها، تجارب، مخاطرات و چالشهای مشخصی را در مسیر موفقیت شخصی اداره میکنیم. این دیدگاه جهانی فردگرایانه اظهار میدارد که شخصیت به معنای یک تکه آهن کوچک ازنیروی اراده درونی است.
اما کسانی که در مسیر شخصیتسازی قرار دارند میدانند که هیچ کس نمیتواند به مهارت خود کنترلی کامل دست یابد. تنها ارادهی فردی، هدف ودلسوزی برای شکست مداوم خودخواهی، غرور و خودفریبی کافی نیست. همهی ما نیازمند کمکهای رستگارانه از محیط بیرونی هستیم. کسانی که در این مسیر هستند زندگی را مانند فرایند تعهدسازی میبینند. شخصیت توسطِ میزانِ عمقِ ریشهی شخصیت شما تعیین می گردد. آیا شما ارتباطات عمیقی که شخصیتتان را در زمان چالشها محکم نگه دارد و به سوی خوبیها هل دهد، ارتقا دادهاید؟ در حوزهی عقل، یک فرد باشخصیت به یک فلسفه مقرر و تعیین شده درباره مسایل اساسی دست یافته است. در حوزه عواطف، او محصور در تار عشقهای بی قید و شرط است و در حوزهی عمل، او متعهد به انجام کارهایی شده که در یک زندگی منفرد قادر به تکمیل آنها نیست.
انرژی بخشی عشق
«دروتی دی» در هنگام جوانی، زندگی نامناسبی داشت که شامل شرب خمر، عیاشی، ارتکاب به چند فقره خودکشی و پیروی از خواسته های نامعقول بود و نمیتوانست مسیر خود را بیابد. اما تولد دخترش زندگی او را تغییر داد. راجع به تولد دخترش نوشت: «اگر بهترین کتاب را مینوشتم، عالیترین سمفونی را تهیه میکردم، زیباترین نقاشی را میکشیدم یا نفیسترین مجسمه را حکاکی میکردم ، این احساس که عالیترین خالق هستم را نداشتم، این احساس را زمانی پیدا کردم که فرزندم را در آغوشم گذاردند»
این نوع عشق، انسان را محبوب میکند و به شما یادآوری میکند که ثروتهای حقیقی شما دیگران هستند. علاوه بر این، عشق هیجان انگیز است. شما را در حالت نیاز قرار میدهد و خدمت به آنچه دوستش دارید را لذت بخش میکند. عشق «دی» به دخترش راه پس و پیش را میبست. او مینویسد: «هیچ انسانی نمیتواند دریای عشق و خوشی با چنین عظمت که من پس ازتولد فرزندم در آن غوطه میخورم را به من ارزانی بخشد. به همراه این عشق نیاز به پرستش و ستایش و عشق نیز به وجود میآید.»
او تعهدات پابرجایی در تمام جهات اتخاذ کرد. مذهب کاتولیک را برگزید. یک روزنامه ی سیاسی را منتشر کرد. آسایشگاههایی برای فقرا و نیازمندان ساخت و خودش در میان فقرا زندگی کرد و فقر را در آغوش کشید و این مسیر را راهی به سوی ساختن جامعه و نه تنها انجام خوبیها، بلکه خوب بودن پیمود.
فراخوانی در کار
همه ما بنا به دلایل بسیاری قدم درحرفهای می گذاریم دلایلی مثل پول، موقعیت و امنیت. اما برخی افراد تجاربی دارند که یک حرفه را به یک فراخوان تبدیل میکنند. این تجارب شخص را آرام میکند. تمام این اتفاقات تا زمانی که ذات اصلی کارشان به صورت استاندارد پیش برود حادث نمیشود.
« فرانسیس پرکینز» یک فعال در عرصه جنبش های مترقی در اوایل قرن بیستم بود. او مودب ونجیب بود. اما یک روز در میان آتش «کارخانه پیراهن مثلث» قرار گرفت و دهها کارمند پوشاک را دید که به جای آنکه زنده زنده بسوزند خود را از بلندی پرتاب میکردند. این تجربه حس معنوی او را برانگیخت و جاه طلبیهایش را استغنا بخشید.
پس از آن، وی به عنصری در جنبش حقوق کارگران تبدیل شد. او نمی خواست با هیچ کس کار کند، با هیچ کس سازش و مصالحه نکرد ، راه خود را از میان دودلیها باز کرد و حتی ظاهرش را تغییرداد تا بتواند عنصر موثرتری برای جنبش باشد. او اولین زنی بود که پس از«فرانکلین روز ولت» عضو کابینه ایالت متحده امریکا شد و به عنوان یکی از برجستهترین اشخاص قرن بیستم ظهور کرد.
خیز وجدانی – باطنی
در بیشتر زندگیها لحظهای وجود دارد که فرد تمام علامت گذاریها، علائم وضعیتی و تمام پرستیژهایی که با بودن در یک مدرسه خاص یا با به دنیا آمدن در یک خانواده خاص دارد را از میان برمیدارد. ناگهان منطق سودمندگر عیان میشود و تمام موانع ترس برداشته میشود.
رمان نویس «جرج الیوت» (با نام واقعی مری ان اوانس) هنگامی که زن جوانی بود، دچار سردرگمی شد. از نظر احساسی، تشنه محبت بود و در مسیر هر مردی که به او علاقه پیدا میکرد، قرار میگرفت، آن شخص طردش می کرد. نهایتاً در اواسط دهه سوم زندگی، فردی به نام جرج لویس را ملاقات کرد. لویس از همسرش جدا شده بود، ولی از لحاظ قانونی متأهل بود. اگر او با لویس همراه می شد، در جامعه پسوند خیانت کار میگرفت. او دوستانش را از دست داد، از خانوادهاش طرد شد. یک هفته طول کشید تا تصمیم بگیرد، اما او با لویس رفت. او این گونه نوشت: «نور و پیمانهایی که به سادگی شکسته می شود، چیزهایی نیستند که من آنها را بخواهم یا عملاً بخواهم با آنها زندگی کنم. زنی که با چنین پیمانهایی راضی میشود، با آن چه من تا کنون بودهام متفاوت است.»
او راه درست را انتخاب کرد. شخصیت او تثبیت یافته بود. ظرفیت او برای درک احساسی افزایش یافته بود. او در یک حالت عشق شدید و فدا شده، زندگی کرد. حالتی که عشق دوم هنگامی به سراغ انسان می آید که پا به سن می گذارد. کمی ترسناک است و انسان را در مسئولیت هایش گیر میاندازد. جورج لویس به او خدمت و کمک کرد تا بتواند تبدیل به یکی از عالیترین رمان نویسان مشهور درهر زمانی شود. آنها با یکدیگر نیازمندی را به ثبات و استواری تبدیل کردند.
سخنرانهای تحصیل کرده همیشه میگویند جوانها باید به دنبال هوسهایشان باشند. با خودت روراست باش. این دیدگاهی است که می گویند زندگی با شخص تو آغاز میشود و با تو پایان مییابد. استعداد ذاتی ام را با یکی از عمیقترین نیازهای دنیا تطبیق دهم؟
زندگی آنها اغلب الگویی از شکست، شناخت و رستگاری را دنبال میکند. آنها لحظاتی از درد و رنج را تجربه میکنند. اما آن لحظات را به موقعیتهایی از درک عمیق شخصیت خود به وسیله خواندن روزنامه یا هنرنمایی تبدیل میکنند. همان طور که «پاول تیلیچ» میگوید، رنج شما را به خودتان معرفی میکند و به شما یادآوری میکند شما آن شخصی که فکر میکردید، نیستید.
کسانی که در این مسیر قرار دارند، لحظات رنج را مانند قسمت های بزرگتری از یک داستان میبینند. آنها واقعاً برای شادیها زندگی نمیکنند و به طور مرسوم نیز این گونه تعریف شده است. آنها زندگی را مانند یک درام روحانی میبینند و تنها هنگامی احساس رضایت میکنند که در یک جدال از طرف برخی ایدهآلها گرفتار شده باشند.
این فلسفهی «لغزنده» هاست. آنها با زندگی دست و پنجه نرم میکنند و تعادل کمی دارند. اما با طبیعت ناقص و صداقت جلا نخوردهای که با آنها مخالف است، روبرو میشوند. با شناخت محدودیتها، حداقل حریفی برای غلبه و برتری یافتن دارند. لغزندهها آغوشی باز و آماده دریافت و پیشنهاد کمک و مساعدت هستند. دوستانشان برای گفتگوهای عمیق و راحت و نصیحت شنوی اطرافشان هستند. امیال بیرونی هیچ وقت ارضا نمیشود. زیرا همیشه چیزهای بیشتری برای به دست آوردن دارند. اما لغزندهها معمولاً لحظات خوشی را تجربه میکنند. یک خوشی در اطلاعات آزادانهشان در سازماندهیها، ایدهها و مردم وجود دارد. خوشیهایی در لغزشهای مشترک است. یک خوشی ظریف و زیبا را زمانی احساس میکنیم که کارهایی خوب را میبینیم. هنگامی که از جلوی کسی عبور میکنیم که ساکت، آرام و فروتن است. وقتی می بینیم اگر پا به سن بگذاریم، باز هم کارهای زیادی برای پیش بردن داریم.
لغزندهها زندگیشان را بر پایه بهتر بودن از دیگران نمیسازند. ولی سعی میکنند از آن چه که قبلاً بودهاند، بهتر شوند. به طور غیر منتظرهای لحظاتی در آرامش محض وجود دارد. در بیشتر زندگی شان، خواسته های بیرونی و درونیشان قوی و متعادل است. اما نهایتاً در لحظات خوشی کمیاب، وقفههای تمایلات شخصی و استراحتهای شخصی، لغزندهها به دنبال پیک نیک، شادی یا تفریح هستند و غرق در احساس شکرگذاری بینهایت و پذیرش این حقیقت هستند که زندگی با آنها خیلی بیشتر از آن چه لایقش بودند، رفتار کرده است.
اینها افرادی هستند که ما میخواهیم باشیم.
دیوید بروک
منبع: +