- “اومد توی دفترم و گفت که راستش سرطان گرفتم آقای دکتر و شیمی درمانی از هفته دیگه شروع میشه. یه کم حرف زدیم که چی شد و چه جوری فهمیدی و اینها. بعدش پرسیدم حالا میخوای مرخصی بگیری؟ گفت نه. میترسم مرخصی بگیرم این تز هیچ وقت تموم نشه. اگه خوب نشم تنها چیزی که از من میمونه همین تزه. میخوام حتما تموش کنم. وقتی اومد دفاع کنه وسط شیمی درمانی بود. رو پاش نمیتونست وایسه ولی یه تز عالی دفاع کرد و یه نمره عالی گرفت. بعدها هم خوب شد و رفت توی صنعت و شروع کرد به کار. ولی توی اون یه سال انقدر به من چیز یاد داد که هنوز هم یه مقاله بنویسم یه خورده هم به کارش مربوط باشه اسمش رو میارم.”
- یک زگیلی است توی این افسانه “مثبت بودن” و “احساسات مثبت” که با هیچ دوا و درمانی چاره نمیشود. یعنی طرف کتاب مینویسد که مثلا “غول درونتان را بیدار کنید”، بعد تمام اول و آخر استدلالش اینست که صبحها که بیدار میشوید لبخند بزنید و فقط به افکار مثبت راه بدهید و افکار منفی را بیرون کنید. نمی گوید که مدام فکر کردن به مبارزه با این افکار منفی، مدام گفتن اینکه چرا من افکار منفی دارم، خودش یک جور فکر منفی است. آدمیزاد میافتد توی یک دور باطلی که انتها ندارد، میشود کریمر علیه کریمر. مثل آقای اد نورتون فیلم فایت کلاب خودش را کتک میزند و فکر میکند که از دنیا خورده. بعد آدمیزاد توی مغز دیگران که نیست، فکر می کند که تنها کسی که فکر منفی دارد منم. ترس مال من است، تنفر از زندگی مال من است، خجالتی منم، آن که همیشه حرفهای اشتباهی میزند منم، ضعف را من دارم، این منم، آن منم. نتیجهاش هم این میشود که یک کار درست و درمانی که میخواهد شروع کند خودش را از آن بقیه کمتر میبیند. فکر میکند که آنها هر روز صبح که بیدار میشوند با یک لبخند اساسی از توی تخت میآیند بیرون، می روند جلوی آینه از پهنای لبخند خودشان لذت میبرند، بعد هم میروند با یک انگیزه عجیبی میرسند به کار. چنان انگیزهای که جهان تاب برمیدارد در برابر طرف و اذ قال له کن فیکون میشود و من هنوز با این افکار منفی دست به گریبانم.
- نمیداند که اگر برود توی کله هر کدام این “موفق”ها، بالاخره یک فریاد زاری از جایی بلند است. منتها آنها میدانند که فکر همانقدر عمل را کنترل میکند که عمل فکر را. نمیگذارند که فلجشان کند. یک روتین-ی تعریف میکنند و چه شاد باشند و چه غمگین و چه باران ببارد و چه آفتاب بتابد و چه هر روز شیمی درمانی باشد و پوره سیب زمینی، آنچه باید انجام بشود انجام میدهند. هر روز هم آن افکار منفی یک سیخونکی بهشان میزند، ولی ده دقیقهای که میگذرد، درست آن لحظهای که یک اخم کوچکی میزند به ابروی آدمیزاد و غرق میشود توی کار، افکار منفی هم میروند پی کارشان.
- یک عده هستند که مدام دارند با افکار منفی کشتی می گیرند. ماندهاند منتظر تا آن فکر مثبت، آن “انگیزه” برسد تا کار را شروع کنند. بعد یک عده دیگر هستند که یک هدفی تعریف می کنند و با وجود ترس و خجالت و هزار فکر منفی می روند جلو. با سرطان هم کوتاه نمیآیند. تا جایی که جسم اجازه میدهد دنبال آن هدفند، آخرش هم با هر قدمی که برمیدارند به سمت هدف یک بلایی سر آن افکار منفی میآورند. “انگیزه” شان هر روز صبح ساعت هشت بعد از ده دقیقه یک ربع کار و گرم کردن مغز خودش شروع می شود.
- اگر واقعا هر روز صبح با لبخند از خواب بیدار میشوید و فکر می کنید سرور جهانید و شوق زندگی لبریز میشود از جام وجود مبارکتان حرفی نیست. خیلی هم عالی. اگر هم واقعا انقدر افکار منفی دارید که لازم است که روانکاو برود آن درون را حسابی بکاود، بازهم حرفی نیست. نه روانشناس و روانکاو هستم و نه رفتنشان را عیب میدانم. منتها فکر میکنم که اکثر آدمها میافتند یک جایی بین این دو تا نقطه این طیف. راه را که شروع کنند به یک جایی خواهد رسید، منتها اگر که شروع کنند.
نویسنده: علی فرنود
عنوان از هواخوری
منبع: +